بسم الله

کوچک­تر که بودم دلم همیشه می­ خواست انسان بزرگی شوم. و آن روزها بزرگ از نظر من یک انسان نام­دار بود. گمان می­ کردم حتما باید یک اختراع بزرگ، یک کشف، چندین کتاب شعر، یا داستان­هایی عالی را به نام خودم داشته باشم و این­چنین ماندگار شوم. یادم نمی رود وقتی شب­ها از ترس مرگ در خواب و خالی دست بودن در آن دنیا و این دنیا، درحالی که درون رخت­خوابم دراز کشیده بودم، ملتمسانه دعا می­ کردم که خدایا تا زمانی که کار مهمی نکرده ام مرا از این دنیا نبر. اشهدم را می گفتم و دعا می­کردم تا با کوله باری از ایمان، تقوا و عمل صالح راهی آخرت شوم. جالب اینجا بود که انگار اظطراب از همان کودکی در من نهفته شده بود. با همه ولنگاری ها و وقت هدر دادن­ ها خطی را می دیدم که روزگار زندگی دنیایی­ ام را قطع می کرد و بعد متصل می­شد به پلی که محل برگزاری آزمون بود و بعدهم ... هیچ گاه آن­طور که باید نمی­ توانستم شاد باشم چون آرزوی بزرگ بودن، عالی بودن، نامدار بودن داشتم، اما ناکاملی ام همواره به گونه ای به رخم کشیده می شد. نیازی نبود که کسی چیزی بگوید، این خود من بودم که همیشه دلم می­ خواست استقلال خواهر اول، مهربانی خواهر دوم، حرف­های جالب دخترخاله، و روابط اجتماعی دوست را داشته­ باشم. حتی کودک بودن خود را انگار یک جرم می­ دانستم. دویدن، بازی­ های کودکانه کردن، افتخار کردن به زیبایی و تحصیلات معلم، همه این­ها برایم شرم ­آور بود هرچند که برخی از آن ها را در برخی شرایط مرتکب می­ شدم و گاهی از عمق جان دوست داشتم.

نمی­ توانم زیاد به نتیجه گیری ای که این­جا و در دهه سوم زندگی ام می کنم مطمئن باشم، اما بعدها و این روزها زیاد به این موضوع فکر م ی­کنم که هدفم خوب بودن، به خاطر خوب بودن نبوده، من می ­خواسته ام از همه بهتر و جالب تر باشم. من می­خواسته ام برخود ببالم که بهترینم، و خدا هم ببالد که من بهترینش هستم، و هرکس هم که مرا دید و شناخت یا نامم را شنید مرا بهترین بداند. حتی در همه نوشته ها و خاطراتم سعی می کردم طوری بنویسم که اگر کسی خواند، مرا از همه بهتر بداند. حرف از خدا می زدم و می زنم، اما کارهایم از روی خودخواهی و خوددوستی بود نه خدادوستی. حتی خوددوستی هم نمی توان اسمش را گذاشت چراکه من همه زندگی ام را برای جلب رضایت مردم، اگر تلاش نکردم حداقل غصه آن را خوردم.

آدم یک شبه عوض نمی شود اما این روزها زیاد دعا می کنم که از نگاه دیگران و حرفهایشان بتوانم خود را آزاد کنم. این روزها بیشتر به این فکر می­ کنم که شاید گمنام بودن ارزشش بالاتر از نامدار بودن باشد. بیش­تر به این فکر می کنم که کاش آن قدر خدا در چشمم بزرگ شود تا غیر او در چشمم کوچک شوند، تا لباس مهم نباشد، مدرک دانشگاهی مهم نباشد، نام محله و کوچه و خیابان مهم نباشد، زیبا بودن یا نبودنم مهم نباشد، تا دیگر غصه ای نباشد برای بهترین نبودن.

(حالا من تصمیم گرفته ام خوشبخت باشم و حالم خوب باشد. با نوشتن روزانه هایم می خواهم به خودم کمک کنم تا تلاش برای خوشبختی و خوب بودن را فراموش نکنم. اگر کسی هم بتواند از این نوشته ها استفاده کند بی نهایت خوشحال خواهم شد. )